هر چی میخوام خودمو عادت بدم که مثل اکثر آدمها یه زندگی معمولی و عادی داشته باشم میبینم که نمیشه. اصلا من برای یه زندگی کارمندی ساعت ۹ تا ۵ بعد از ظهر ساخته نشده ام.این زندگی اصلا اون چیزی نیست که من ده - دوازده ساله پیش مّد نظر داشتم. صبح زود از خواب بلند بشی صبحانه خورده و نخورده لباس بپوشی منتظر اتوبش بشی.دیدن دوبارهٔ همکاران اعصاب خورد کن ، انجام کاری که ازش دل خوشی نداشته باشی ، رنگ تیره دیوار های آفیس و خلاصه همه چی می تونه رو اعصابت باشه. دلم هیجان میخواد تجربه چیزهای جدید، دیدن آدمهای جدید، کاری میخوام که مسافرت توش زیاد باشه، همش منتظر حقوق آخر ماه نباشم حقوقی که بعد از بیست سی سال فقط باهاش بشه یه خونه نقلی گرفت. دلم میخواد یه چیزی خلق کنم دلم میخواد خالق باشم دلم میخواد خدا باشم. خسته م از این روزهای بی رنگ ، بی حادثه ، بی اشک ، بی هیجان، بی دغدغه. دلم دغدغه میخواد چیزی که سرم رو گرم کنه حسابی دوسش داشته باشم ، براش تلاش کنم ازش بول در بیارم یه چیز ارزشمند. دلم دوستهای زیاد میخواد ازشون چیز یاد بگیرم خاطرات مشترک میخواد ، بد جور هم میخواد. حالم دیگه داره بهم میخوره از این تکرار مکرارت. باید یه علاجی باشه یه راه حلی، یه روزانه امیدی. میدونم بالاخره پیداش میکنم و اون طوری که دوست دارم زندگی میکنم نه اون طوری که تو دوست داری. نه من برای این زندگی مورچه وار ساخته نشدهام
No comments:
Post a Comment